روایت یک سرگذشت...
خاطرات آبستناند؛ آبستن امکانهای متفاوت و سرنوشتهای تازه و شاید همین است راز جذبهای که در دل خاطراتِ مادربزرگها یا پدربزرگها یا مادران و پدران ما را به سمتِ خود میکشد؛ یا در خاطرات کسانی که سرزمین، مردمان و فرهنگی دیگر را دیدهاند و تجربه کردهاند. وقتی به خاطراتِ خود یا دیگران گوش میدهیم شوقِ تماشای منظرهای تازه در ما بیدار میشود. گویی منتظریم تا شاهدِ شکلی دیگرگونه از انسان و جهان باشیم. این گونه است که سر پا می ایستیم برای شنیدنِ سرگذشت کسانی که آزمونی دشوار و دردناک را از سر گذراندهاند و این گونه است که رؤیاهای شیرین و کابوسهای یک دوست یا انسانی دیگر، ما را به سوی خود میکشند. گاهی هم آن منظرهی تازه منظرهای است از زندگی خودمان!
بسیاری از ما اعمال و ماجراهای زندگیمان را صرفاً به صورت زنجیرهای از حوادث پشت سرهم به حافظه سپردهایم اما دلیل کارهایمان، احساسها، افکارمان و بسیاری دیگر از جنبههای مهم وقایع را نمیدانیم. وقتی خاطره میگوییم ناچار میشویم به این جنبههای مهم فکر کنیم و در واقع «خود»مان را بشناسیم.
برخی خاطرات آرزوهایمان را به ما یادآوری میکنند؛ شور و جسارت دوران نوجوانی که میخواست چیزی نو بیافریند؛ تصمیمی که زمانی برای مقابله با بیعدالتی گرفتیم؛ عشقی که مصمم بودیم به آن پایبند باشیم و …
خاطره، محمل بازیابی آرزوهایی است که زمانی بسیار دوستشان میداشتیم و اکنون میخواهیم که آرزوهایمان را برای یکدیگر مرور کنیم.
(متن بالا در مورد خاطرات، از سایت مجلهی دیدارنامه برگرفتهشده است)َ
شما نیز میتوانید روایتهای خود از بیماری یا مواجهه با بیماران را برای ما ارسال کنید تا [در صورت تمایل] با نام خودتان آن را منتشر کنیم.
ارسال
شاید خواندن این مطالب را نیز دوست داشته باشید:
قصهی زنی به وسعت یک شهر!