میترا؛ دختری که نمی‌خندد!

یه بعدازظهر پاییزی توی درمانگاه بودم.
دختر نوجوانی با مادرش اومدن برای معاینه دندونپزشکی. فکر می‌کردم یه معاینه روتین هست و قراره چهار تا پوسیدگی تشخیص بدم و طرح درمان رو توضیح بدم و …
اسمش میترا بود. ۱۶ ساله، با چشم های سبز روشن که از پشت یه عینک گرد با فرام مشکی دیده می‌شدن.
نسبتا خجالتی و کم‌حرف به نظر می‌رسید. 
ماسکش رو که واسه معاینه پایین آورد و دهانش را باز کرد، دیدم ۴ تا دندون جلویی را نداره. تعجب کردم که چرا وضعیتش توی نوجوانی اینطوریه!
ازش که پرسیدم تعریف کرد که ۵ ساله بوده که زمین خورده و دندون‌های جلوش درسته (کامل و یه تیکه، تاج با ریشه) بیرون افتادن. اون موقع اطرافیانش هم این را نمی‌دونستن که اگر دندون‌ها را آروم بشورن و سر جاشون بذارن  یا توی شیر بذارن و سریع ببرن پیش دندونپزشک، تا حد زیادی میشه نجاتشون داد.

 

 

مادرش می‌گفت: سالهاست خنده دخترم را ندیدم. خجالت می‌کشه بخنده. توی مدرسه، بچه‌ها دستش میندازن و میگن تو پیرزنی!
به نظر می رسید میترا غم سنگینی داره؛ غمی که اون را از زندگی اجتماعی دور می‌کنه و از آدمها فراری!
اومده بود پیش من که یه فکری برای دندون‌های جلوش بکنم. به عادت معمول که ازبیمارام اجازه می‌گیرم و بقیه دندونهاشون رو هم معاینه میکنم، ازش خواستم بهم اجازه بده یه معاینه کلی انجام بدم.

با چشم های سبزش موافقت خودش رو نشون داد. یه نگاهی به دندون‌های عقبش انداختم.  پذیرش چیزی که می‌دیدم برام سخت بود.
عملا همه دندون‌های عقب پوسیدگی داشتن؛ بعضی‌هاش درمان ریشه می‌خواست و بعضی دیگه پوسیدگی‌های وسیعی داشتن و پرکردگی عمیق می‌خواستن.
به نظر می‌رسید بخاطر از دست دادن دندون‌های جلوش، دل و دماغ اینو نداشت که بخواد به دندون‌های عقب رسیدگی کنه.
وضعیت مالی مناسبی هم نداشتن. پدرش را دو سال پیش در اثر کرونا از دست داده بود و مادر سرپرست خانواده بود. فکر کردن به هزینه‌ها، حتی برای دندون‌های جلو هم براشون سرسام آور بود. چه برسه به اینکه پای دندون‌های عقب هم بخواد وسط بیاد…
شرایط پیچیده ای بود…

مادر و دختر، هر دو نیاز به امید داشتن و من هم به عنوان درمانگرش، مستأصل بودم.
سعی کردم خودم را جمع و جور کنم. به خودم گفتم: «قراره باهاش همدلی کنی که راه حلی برای مشکلش پیدا کنی نه اینکه توی مشکلش، غرق بشی!»
درمورد وضعیت دندون‌های عقبش پرسیدم. گفت: «مدتیه هر از گاهی دندون‌های عقبم درد می‌گیرن و نمیتونم راحت باهاشون غذا بخورم و گاهی درد کلافه‌ام میکنه.»
با خودم گفتم: «با وجود درد دندون‌های عقبش مساله اصلی که به خاطرش اومده، دندون‌های جلوش هست. به نظر می‌رسه وضعیت ظاهرش واسش مهم‌تر از درد و غذا نخوردنه و احتمالا چون محدودیت مالی دارن، ترجیح میدن اگه پولی هم دارن، برای دندون‌های جلو استفاده بشه.»
چند لحظه فکر کردم… یه سری امکانات رو سریع توی ذهنم مرور کردم و اینکه هر سه نفرمون به امید نیاز داشتیم؛ میترا، مادرش و من… حس می‌کردم کلمه‌ها توی این موقعیت خیلی مهم میشن. نگاهم می‌کرد و منتظر بود.

نفسی کشیدم و شروع کردم:
«میترا! این خیلی خوبه که اومدی مشکل دندون‌هات را جدی پیگیری کنی.
اینو هم درک می‌کنم که داشتن دندون‌های جلو برات مهمه و ظاهر فعلیت اذیتت میکنه.
منتها دوتا چیز این وسط خیلی مهمه: یکی اینکه اوضاع بهداشت دهانت روبه‌راه بشه و دیگه اینکه دندون‌های عقبت درست بشن که بتونی غذا بخوری. الان حال و روز دندون‌های عقبت اصلا خوب نیست و انگار خیلی وقته ازشون خوب مراقبت نشده»
مثالی به ذهنم اومده بود که شک داشتم ازش استفاده کنم یا نه؛ اما دیدم لازمه که میترا، حداقل الان و توی سن ۱۶ سالگی با «مسئولیت» خودش هم روبرو بشه: «ببین میترا، فکر کن توی یه خانواده یکی از بچه ها یه مشکل جدی داشته باشه و پدر و مادر بگن به خاطر مشکل این بچه‌مون اینقدر ناراحتیم که به بچه‌های دیگه‌مون دیگه رسیدگی نمی‌کنیم. الان وضعیت دندون‌های تو اینطوریه! تو در برابر همه‌ی دندون‌هات مسئولی عزیزم»

درک می‌کردم که بخشی از این صحبتها می‌تونست براش ناراحت کننده باشه؛ اما صدایی درونم می‌گفت اون چیزی که نجات دهنده است، صداقته. من باید با شفافیت شرایط رو براش توضیح می‌دادم و امید از دل صداقت و با پذیرش مسئولیت توسط اون باید «متولد» می‌شد!
نگاهش را از من دزدید. سرش را پایین انداخت؛ انگار داشت فکر می‌کرد. بعد دوباره با چشم های سبز درخشانش نشان داد که داره حرف‌هام را می‌شنوه.
مادرش پرسید: «حالا یعنی هزینه درست کردن دندون‌هاش حدودا چقدر میشه؟»
کمی درمورد هزینه درمان دندان‌های عقب توضیح دادم و اینکه میترا باید از اولین جلسه درمان، مسواکش را هم بیاره تا با هم تمرین کنیم و…
مادر امّا به نظر می‌رسید کماکان نگرانه.
گفتم: «اگر سوالی دارید در خدمتتون هستم»
پرسید: « خانم دکتر جایی را سراغ ندارید که بتونیم کمک بگیریم؟ من دو تا بچه دیگه هم دارم. نمیتونم این همه پول خرج دندون‌های یک بچه‌ام کنم»
شرایطش رو درک می‌کردم و البته خشم‌هایی را هم از درون تجربه می‌کردم: از اینکه چرا سیستم‌های حمایتی درست و حسابی برای چنین خانواده‌هایی وجود نداره؟ از اینکه هنوز در نظام بیمه‌ای ما، اغلبِ درمان‌های دندانپزشکی را لوکس حساب میکنن و بیمه‌های عمومی حمایت آنچنانی نمی‌کنند. از اینکه ای کاش مادر برای دندون‌های میترا خیلی زودتر از اینها دست به کار شده بود تا انقدر هزینه کار بالا نمی‌رفت و…
باید دوباره خودم را جمع و جور می‌کردم و با هم به راه‌حل فکر می‌کردیم؛ راه حلی که دزدیدن مسئولیت از اونها نباشه و در عین حال مسیر رو هم هموارتر کنه.
گفتم: «یه صندوق قرض الحسنه درمانی می‌شناسم که برای کارهای درمانی وام بدون سود میده. مبلغی که میده زیاد نیست، اما فکر کنم بتونیم با این مبلغ دندون‌های عقب را درست کنیم و بعد برای دندون‌های جلو، دوباره فکری کنیم»
به نظر می رسید کمی از نگرانی مادر برطرف شد و قرار شد گرفتن وام درمان را پیگیری کنن.
دیگه آخرای ملاقات اون روزمون بود‌. گاهی نگاه کردن به آدم‌ها و چشم‌هاشون برام یه کار معمولی و روتین هست و گاهی نگاه کردن و پیامی که می‌خوام منتقل کنم یا نکنم یه انتخابه. رو به میترا کردم و در حالی که انتخاب کرده بودم توی چشم‌هاش نگاه کنم، گفتم: «میترا، من توی این مسیر کنارت هستم و هر کاری از دستم بربیاد انجام میدم. قراره با همدیگه این راه را بریم.»
سرش رو به نشونه تایید تکون داد و تشکر کرد.

ادامه دادم: «و اینو هم بدون که برام عزیز هستی و این عزیز بودنت ربطی به داشتن و نداشتن دندون نداره. وجودت دوست داشتنیه. سعی کن دوستایی پیدا کنی که تو رو به خاطر خودت بخوان؛ کنارشون تغییر کن و زندگی رو تجربه کن»
اصلا قصدم نصیحت و … نبود. دلم می‌خواست به میترا، خودم و خیلی‌های دیگه بگم با وجود نقص‌ها و ضعف‌هایی که دارن و داریم، وجودمون تو این دنیا ارزشمند هست.
حس کردم حداقل برای لحظه‌هایی شرمندگی‌اش بابت ظاهر لبخندش ناپدید شد.
لبخند زد، بلند شد، خداحافظی کردن و قرار شد برای جلسه‌های بعدی درمانش هماهنگ کنن.

«دنیا پر از رنج است و درختان گیلاس شکوفه می‌دهند»

شاید خواندن این مطالب را نیز دوست داشته باشید:

قصه‌ی زنی به وسعت یک شهر!

 

بازدیدها: ۱

نظرات بسته شده است.